خیلی عجیبه یه آدم ظاهرا مذهبی بشینه رو به روت و بگه تمایل به خودکشی داره.
وقتی آقای روانشناس که هیچ هم به آدم های مذهبی نمی خورد برای شروع کارش
بسم الله گفت و بعد هم از مثال های مذهبی استفاده کرد فهمیدم نمی تونم بهش
خیلی حرفا رو بزنم.
وقتی اون از روی ظاهرم نوع برخوردش رو تعیین می کنه من هم برحسب ظاهرش می گم
که مذهبی نیست.
فکر نمی کنم تعداد آدم های مذهبی که وارد این رشته ها یا رشته های مرتبط می شند
زیاد باشه. این علم این طوریه دیگه. یه چیزایی رو از آدم می گیره. یا یه روان درمانگر خوبی
و ظاهرا بی طرف و نسبت به نوع مراجع کنندت رنگ عوض می کنی یا به هر عقیده ای
معتقدی و پس نمی تونی با هر مراجعی ارتباط برقرار کنی. هر دوتاش جالب نیست!
نمی دونم نوع سومی هم وجود داره یا نه؟
گاهی وقتا حساس می شم . فکر می کنم دارند رنگم می کنند. هر چند که طبق اصول،
خودشون رو با عقاید مراجع هم سو (حداقل در جلسه) نشون می دند. اما باز هم بعضی
وقتا حس می کنم دارم یه حرفی رو می شنوم که بهش باور ندارند.
می خواد فردا بره خواستگاری برای عرفان. می گه تو هم باید بیای من تنهام.
عرفان می گه من نمی آم. تو بحرانم. می فهمی بحران یعنی چی.
هر چی تو بگی! هر کی رو تو خواستی. تو دلم می گم خدا بهش رحم کنه.
این یعنی شروع یه فاجعه. هر کی رو تو خواستی یعنی هزارتا درگیری سال های بعد.
می گم من حوصله ندارم بیام. از این مجلسا خوشم نمی آد. صاف باید بشینی و نمی دونی
کجا رو نگاه کنی.
بقیه هم حرف کم می آرند.
دو تا خانم باید پاشن برن خواستگاری. اگه باباش باشه که خیلی مسخره می شه. اگر هم
زنونه بشه که بدتر!
بیچاره دخترشون. یعنی چی این کارا؟ مگه می خوان بخرنش.
بهش می گم تو بیا. ناراحت می شند.
می خواد هر جوری هست بگه من مهم نبودم و دارم خودم رو فدا می کنم.
می خواست من رو هم شریک جرم (؟) اونا کنه. گفتم پای من رو وسط نکش.به من هیچ
ربطی نداره.
دو سه روز پیش عرفان گفت شما دو تا به من خیانت کردین. مخصوصا تو.
من فقط به خاطر تو رفتم مشاوره. گفتم حالا مگه پشیمونی؟
گفت نه!
باز 3 شد و من بیدارم. دلم می خواد برم بهشت زهرا. اما چطوری بیدار شم؟
سر و صداها فعلا خوابید. رفتند بخوابند. نتیجه رو هم نفهمیدم.
گرمم می شه پنجره رو باز می کنم شوفاژ رو خاموش چند دقیقه می گذره سرم می شه.
دوباره و دوباره.
یه دمای متعادل ندارم.
این مشاورت دروغ گوی منافق ترسو ِ .
در مورد روانپزشکش هم شبیه به اینا رو می گفت.
هی می گم نگید . می دونی چقدر روی مغزش کار کردم راضیش کردم. منم با حرفای
مشاورش موافقم. ولی نباید دخالت بکنم. اینا نمی خواند ببینند و منم پدر و مادر نیستم
که بفهمم.
البته بابا هم هرچند داره زیاده روی می کنه و جلوی این نباید بگه اما مشاورش هم رفتار
عجیبی داره. جلوی این یه چیزی می گه جلوی مامان یه چیز!
بعد این می آد مامان رو قسم می ده به مشاورم چیزی نگو ولی فلان چیزو گفت در موردت.
مامان زنگ می زنه مشاورش مریضی این رو بهش می گه در صورتی که این بهش اعتماد
کرده.
سه نفره دارند بحث می کنند. خودم رو از وسطشون کشیدم کنار. آخرش معمولا دعوا می شه.
داد می زنند. مامان اون وسط می گه مردم خوابند بس کنید.
احساس نبودن می کنم.
انگار یکی بیرونه و یکی تو.
من هیچ کدوم رو تشخیص نمی دم.
فقط درد داره.
ته یه چاهم.
از اون پایین یه نفر رو می بینم.
فرداش اون یه نفر باز می شه خودم.
همه چیز رو از ته چاه می بینم. از پشت یه مه.
از ته چاه می شنوم. صداهای دور اما چند برابر شده که می پیچه.
کاش یکی می فهمید.
کاش یکی می تونست کمکم کنه.