داشتم ۳۶۰ ش رو می خوندم. این و اونو و اون یکی رو ...
با همشون یه روزی سر یه کلاس بودیم.
حالا داره درسشون تموم می شه. دو تاشون از غصه های دوری از دوست و دانشگاه
و درد خداحافظی نوشتند.
فکر کردم اون قدرام از این نظر برام بد تموم نمی شه.
بد هم نیست که تعداد جاها و کسایی که دوست دارم خیلی محدوده. تازه اونا رو هم مجبور
بودم. دست خودم نبوده وگرنه اونا رو هم دوست نداشتم.
هرچی کمتر به دلت بها بدی ترسات کمتر می شه. ۴-۵ سال از اون جا و آدماش خوشت نمی آد
به جاش ۲۰-۳۰ سال حسرت تموم شدنش رو نمی خوری.
نمی خوام نفرت تو وجودم باشه اما دوست داشتنی که با دوری از محیط یا آدما
ناراحتت می کنه رو هم نمی خوام.
این نفرت بدتره یا دومی؟
بهتره که هیچ خاطره ای نداشته باشی. هر دوره از زندگیت یه ویژگی خاصی داره که بعدا از
دستش می دی. اگر از اول نداشته باشیش راحت تره.