می خواد فردا بره خواستگاری برای عرفان. می گه تو هم باید بیای من تنهام. 

عرفان می گه من نمی آم. تو بحرانم. می فهمی بحران یعنی چی. 

هر چی تو بگی! هر کی رو تو خواستی. تو دلم می گم خدا بهش رحم کنه. 

این یعنی شروع یه فاجعه. هر کی رو تو خواستی یعنی هزارتا درگیری سال های بعد. 

می گم من حوصله ندارم بیام. از این مجلسا خوشم نمی آد. صاف باید بشینی و نمی دونی 

کجا رو نگاه کنی. 

بقیه هم حرف کم می آرند.  

دو تا خانم باید پاشن برن خواستگاری. اگه باباش باشه که خیلی مسخره می شه. اگر هم 

زنونه بشه که بدتر! 

بیچاره دخترشون. یعنی چی این کارا؟ مگه می خوان بخرنش.  

بهش می گم تو بیا. ناراحت می شند.  

می خواد هر جوری هست بگه من مهم نبودم و دارم خودم رو فدا می کنم. 

می خواست من رو هم شریک جرم (؟) اونا کنه. گفتم پای من رو وسط نکش.به من هیچ 

ربطی نداره. 

دو سه روز  پیش عرفان گفت شما دو تا به من خیانت کردین. مخصوصا تو.  

من فقط به خاطر تو رفتم مشاوره. گفتم حالا مگه پشیمونی؟ 

گفت نه!  

باز 3 شد و من بیدارم. دلم می خواد برم بهشت زهرا. اما چطوری بیدار شم؟ 

نظرات 2 + ارسال نظر
پنجره شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 03:16 ق.ظ http://www.pnb.blogsky.com/

دارم فکر می‌کنم...!

به چی؟ راحت باش! جای خوبی اومدی برای فکر کردن.

پنجره شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 05:14 ق.ظ http://www.pnb.blogsky.com/

به این دیوانگی که اینجا وجود داره! ...به این‌که یه چیزی داری می‌گی ولی به وسیله‌ی کلمه‌ها مشخص نمی‌شه. برام جالبه...به روان‌شناسی و درسی که خوندی... به درمان قابل غیر روانی...

روانشناسی نخوندم. من بیمارم نه روانشناس یا مشاور. هرچند اونام
می تونند بیمار باشند. مشخص نمی شه چون از یک ذهن آشفته بیرون می آد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد